دسته‌بندی نشده

استاد عشق – محمود حسابی

 مطالبی که در زیر می آید برگرفته از زندگی استاد عشق٬ دکتر محمود حسابی هست…. مدتی بود کتاب استاد عشق (زندگی نامه دکتر حسابی) رو مطالعه می کردم… حیفم آمد که ما مهندسای این جامعه٬ استاد رو نشناسیم و از اتفاقات زیبای زندگی این مرد بزرگ درس نگیریم….. در ادامه خاطراتی از زبان دکتر محمود حسابی (که برای فرزندشان شرح می دهند) نقل می شود:

فکر می کنم بد نباشد، حالا که حرف فیزیک شد، به سراغ دانشمند دیگری هم برویم. من چند نظریه در تحقیقاتم در زمینه ی فیزیک ارائه کردم. یکی حساسیت سلول های فتوالکتریک، دیگری عبور نور از مجاورت ماده بود و آخری هم نظریه ی بی نهایت بودن ذرات بود. در این نظریه ها لازم بود، مطالبم را با اساتید علم فیزیک، مطرح کنم. برای همین سفرهایی به اروپا کردم، و در کشورهای مختلف، با دانشمندانی مثل بور، فرمی، بورن، دیراک و شرودینگر ملاقات کردم. نظر آن ها این بود،که چون نظریه های من خیلی پیچیده است، بهتر است به سراغ پروفسور اینشتین بروم، و موضوعات خود را با او، مطرح کنم. من اطلاعات لازم را نوشتم، و به دپارتمان پروفسور اینشتین، در دانشگاه پرینستون پست کردم.

من از میان چند هزار داوطلبی، که تقاضاهایشان را، برای ارائه کارهایشان، برای پروفسور اینشتین فرستاده بودند، به عنوان یکی از پنج نفر  انتخاب شدم، که می توانستم در کرسی اینشتین حضور پیدا کنم، و مطالب مورد نظر را، با او مطرح کنم. این موقعیت، یکی از شیرین ترین خاطرات عمر من است. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. بلافاصله به پرینستون آمدم، و برای ملاقات با اینشتین، به کرسی او رفتم. با دستیار یا به اصطلاح آسیستان او، پروفسور شتراووس ملاقات کردم. او خود فیزیکدان معروفی بود. دو روزکامل، برای بررسی نظریه من، وقت گذاشت. اصولا رسم آن مرکز علمی همین بود. بعد از دو روز گفت: نظریه ی شما خیلی پیشرفته به نظر می رسد، و متأسفانه بررسی آن از حد من خارج است. بهتر است موضوع را، با خود اینشتین، در میان بگذارید.

به این ترتیب، برای اولین بار، با بزرگ ترین مرد فیزیک جهان، آلبرت اینشتین روبه رو شدم. از این لحظه، دیگر او استاد من بود. اولین دیدارم را، با او هرگز فراموش نمی کنم. برجسته ترین نکته، سادگی بی اندازه او بود. پیراهن کشی، و کفش خیلی معمولی پوشیده بود. چهره یی آرام، مهربان و باتوجهی داشت. بسیار متواضع بود. وقتی حرف می زد، بسیار مؤدب و صمیمی بود.

این حالات او با بسیاری از علمای دیگر متفاوت بود، و از همه مهم تر، دقت بیش از حد او، نسبت به مخاطبش بود. هر وقت به عنوان یک استاد، این حالات و روحیه او را، به یاد می آورم، برای من خیلی غرورانگیز و لذت بخش است. او با کمال سادگی، مهربانی و حوصله مرا پذیرفت. یک ربع قبل از من، به محل ملاقات آمده بود. در اتاق انتظارش به استقبال من آمد، و مرا به اتاق کارش برد. اتاق کار او، وسایلی بسیار ساده داشت.

تعارف کرد، تا روی مبل بنشینم، خودش هم روی مبل کنار من، نشست. نظریه ی خود را، برای استاد بیان کردم« نظریه ی بی نهایت بودن ذرات » ،استاد، پس از این که نظریات مرا شنید به ورقه های محاسبات من، که چندین دفترچه ی بزرگ بود، نگاهی انداخت. نکاتی را خواند، و لبخندی زد، و گفت:بهتر است، به من فرصت بدهید. طبیعی هم بود، از فرد برجسته یی چون او غیر از این هم انتظار نمی رفت. » حدود یک ماه، با دستیار او مرتب صحبت می کردم، و او به من می گفت: پروفسور، مشغول مطالعه نظریه ی شماست، و عمیقأ روی آن کار می کند.

یک ماه بعد، وقت ملاقات و جلسه بعدی بحث من، با اینشتین تعیین شد. وقتی به دیدار او رفتم، برخوردش بسیار صمیمی تر بود، و با علاقه ی بیش تری به من نگاه می کرد.

وقتی درکنار هم قرارگرفتیم، با سادگی گفت: در طول این یک ماه، خوب مرا مشغول کردید، به عنوان کسی که در فیزیک تجربه یی دارد، باید با شهامت به شما بگویم، نظریه ی شما در آینده یی نه چندان دور، علم فیزیک را در جهان متحول خواهدکرد.

باورم نمی شد که چه شنیده ام. انتظار هر سخنی غیر از این را، داشتم. حس کردم،  چشمانم برق می زند، دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم. اینشتین هم با لبخندی که زد، به نظرم آمد، احساس مرا کاملا درک کرده است. اینشتین گفت :ولی این را هم باید بگویم،که ترتیبی که در حال حاضر برای آن انتخاب کرده اید، ترتیب سیمتریک (متقارنی) نیست. باید روی آن بیش تر کار کنید.

 تا اینجای کار، پروفسور اینشتین کمال دقت و حوصله را، از خود نشان داده بود، و واقعا دور از انتظار من بود. قسمت جالب تر موضوع، آن بودکه باز هم مرا، رها نکرد. مسلما، اگر او مانند یک پدر، به آینده من فکر نکرده بود، ارائه تحقیقات برای من، بسیار مشکل می شد. او به دستیار خود، دکتر شتراووس دستور داد، تا آزمایشگاه مجهزی برای ادامه ی تحقیقات برایم پیدا کند. ایشان تلگراف هایی به امضای اینشتین، به دانشگاه های مختلف پیشرفته، و معروف امریکا، برای یافتن آزمایشگاهی برای ادامه کار من زد، و نتیجه گرفت. یک آزمایشگاه پیشرفته اپتیک (آزمایشگاه نور و دیدگانی)، در دانشگاه شیکاگو، با حضور من و انجام دادن تحقیقاتم، موافقت کرد.

به یاد می آورم، در قطاری که از پرینستون به شیکاگو می رفتم، مدام در فکر  گفته ی پروفسور اینشتین بودم، که می گفت «این نظریه ی شما، در حال حاضر نظریه زیبایی نیست»  با خود می اندیشیدم، این زیبایی که در آیات قرآن، یا در دیوان حافظ، یا در شعر و » عرفان ما ارزشمند است، حتما در فیزیک هم وجود دارد. اگر غیر از این بود، اینشتین این طور روی این موضوع، تاکید نمی کرد. باید احساس آن زمانم را، این طور بیان کنم، که من هم با فکر یافتن این زیبایی ها بود، که سفر کردم و تحقیقاتم را، ادامه دادم.

برگرفته از کتاب استاد عشق

 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *